حجم کوچک اتاق مرا
وقتی غروب پر می کند
آنگاه آتشم که به سردی رسیده است
آنگاه احساس گمشده ام
دست مترسکی است
که به نور غروب زرد
وعده ی دیدار صبح می دمد ولی
در کاه سینه اش
تکرار ماندنیست.
وقتی که بستر من
خالیست از نفس
انگار رفتنیست
آری تنم شکسته و در پای مردنست
دلگیر بودنست
وقتی نگاه ساکت و سردی به صورتم
دردی عمیق و شاید
زخمی که چرک و قدیمی ست می زند
گم می شوم خودم
وقتی غروب می شود
وقتی غروب می شود
غرق سکونتم.